دیروز یه روز کاملا معمولی بود .مثل هر روزِ یک زن صبح با عجله بیدار بشی بچه رو آماده کنی برای بردنش پیش پرستار (خورد و خوراکش و لباس اضافه و تنقلات و شیر و ) یهوئی بچه بیدار میشه و اینقدر گریه میکنه که نه منم امروز میخوام باهات بیام اداره و نمیخوام برم و من تنهام و فلان و بهمان و تو به عنوان مادر حتما دلت میسوزه و قبول میکنی با خودت ببریش سر کار .ولی خب مثل دفعه قبل بلا نسبت مثل سگ هم پشیمون میشی اصلا نمیزاشت به کارام برسم .انتظار منبع
درباره این سایت